“اسماعیل نواب ‌صفا” که بود و چه کرد

سربه‌سر درد است، پس درمان کجاست؟

عمادالدین قرشی: «سیداسماعیل نواب‌صفوی» متخلص به «صفا»، و در اشعار فکاهی و طنز با نام‌های مستعار «بچه کرمونشاه»، «ا. ن. بچه کرمونشاه»، «ا. ن. مرشدصفا»، «ا.ن. بیحال‌الملک»، «مرشد اسمال»، «حاجی نواب» و «ا. نواب‌صفا»، 29 اسفند 1303 در باختران متولد شد. پدرش، سیدمرتضی، اصالتاً اصفهانی بود و از صاحب‌منصبان گمرک بود که در کرمانشاه مأموریت داشت. مادرش از پیشگامان نهضت زنان کرمانشاه و بنیان‌گذار نخستین مدرسه دخترانه «بصیرت» باختران بهشمار می‌آمد. دایی پدرش میرزا عبدالوهاب معتمدالدوله ملقب به نشاط ‌اصفهانی، از شاعران مطرح عصر قاجار بود. کودکی را در کرمانشاه گذراند، در شش‌سالگی پدرش را از دست داد و سپس در مقطعی کوتاه همراه خانواده عازم گرگان و پس از آن در سال 1323 راهی تهران شد.

نواب ‌صفا، از همان دوران مدرسه وارد عالم شعر و شاعری شد و سرانجام در سال 1322 به دنیای پرزرق‌و‌برق مطبوعات و روزنامه‌نگاری پانهاد. او نخست عضو تحریریه «روزنامه رستاخیز» و سپس عضو تحریریه دوره دوم «روزنامه فکاهی توفیق» در زمان سردبیری پرویز خطیبی و سپس ابوالقاسم حالت شد و اشعار طنز و انتقادی‌اش را مرتبا در آن منتشر می‌کرد. همچنین، در مقاطعی با روزنامه‌های فکاهی «علی‌بابا» و «حاجی‌بابا» نیز همکاری کرد. او در خاطراتش می‌نویسد: «روزی در سال 1323 مهمان جلسه نویسندگان توفیق بودم. بر مبنای موضوعی کاریکاتوری که داوری برای جلد کشیده شده بود و ساعد (نخست‌وزیر وقت) را متحیر در پای دستگاه الاکلنگ نشان می‌داد. نخست‌وزیر در تردید بود که از نظر سیاسی کدام طرف سوار شود. دوستان پرسیدند: زیر کاریکاتور چه بنویسیم؟ من بلافاصله گفتم: بنویسید «خیرالامور اوسطها»، که همگی بسیار پسندیدند و بر قدرم افزودند. از آن پس، در شورای نویسندگان توفیق (که روزهای شنبه، عصرها برگزار می‌شد) به‌طور مرتب شرکت می‌کردم. تصور می‌کنم نوروز سال 1324 بود که نخستین دشت (: حق‌التحریر) را از راه قلم کردم. محمدعلی توفیق، یک قوطی سیگار نقره‌ای به من عیدی داد…». نواب ‌صفا، از اعضای ثابت انجمن ادبی توفیق بود که چهارشنبه‌شب‌ها در دفتر روزنامه (خیابان شاپور سابق، بازارچه کربلایی عباسعلی) برگزار می‌شد. جلسه‌ای که بزرگانی همچون مهدی سهیلی، عباس فرات، محمدصادق تفکری، محمدعلی افراشته، اسداله شهریاری، کریم فکور، غلامرضا روحانی، ابراهیم صهبا، رهی‌ معیری، محمد پورثانی و… در آن شرکت می‌کردند. روزنامه توفیق (1323) نواب‌ صفا را چنین معرفی می‌کند: «صفا از شعرای خوش‌قریحه توفیق، جوانی است متوسط‌القامه، سبزه، بانمک، خوش‌لهجه، خوش‌لباس و از سادات ‌صفوی است… سیگار خوب می‌کشد و دود سیگار را با مهارت هوا می‌فرستد. «آهنگ‌های آخر شبی» و «نواهای زورخانه» را می‌سازد ولی کسی تابه‌حال او را «آخر شب» در خیابان‌ها یا عصرها در زورخانه ندیده است! او هر کاری دارد همان «اول شب» انجام می‌دهد! صفا جوانی است فوق‌العاده نجیب و خون‌گرم، ویلن خوب می‌زند و زمزمه‌ای شیرین دارد. از حرف زدنش «جسته‌گریخته» نشان سوختگی می‌آید. مدتی در اصفهان و گرگان به‌سر برده، از این جهت مشکل است که حدس زد «محبوبش» اهل کجاست و دلش کجا جا مانده! صفا در دبیرستان دارایی تحصیل می‌کند. لابد می‌خواهد وزیر دارایی شود، ولی تصدیق بفرمایید «وزیر دلسوخته» غیر از «لایحه دلسوختگی» و «بودجه دارایی» چیزی به مجلس تقدیم نخواهد کرد. از اشعار او یکی این است: می‌شود آشفته زلف تابدارت زان‌که گاهی/ شانه عاقل گذارش بر دل دیوانه افتد.»

نواب ‌صفا مدتی در اداره انتشارات و تبلیغات وزارت فرهنگ‌وهنر، دبیرخانه بنادر و کشتی‌رانی، روابط‌عمومی شهرداری تهران و… فعالیت داشته و عضو شورای نویسندگان رادیو هم محسوب می‌شد. عضو انجمن «جامعه باربد» در رادیو بود و اشعارش بارها در قالب تصنیف توسط خوانندگان و پیش‌پرده‌هایش در تماشاخانه‌های مطرح تهران اجرا شد. مدتی نماینده مردم اصفهان در مجلس شورای ملی نیز بود. از دوستان صمیمی و نزدیک ابوالحسن ورزی و البته یکی از اعضای شرکت‌کننده در نخستین کنگره نویسندگان ایران (تیرماه 1325) بود. در «تهران‌مصور» اشعار سیاسی‌اش را با امضای «مولانا صفا» منتشر می‌کرد. اوج سال‌های فعالیت فکاهی و طنز صفا، دهه بیست و سی بود که از طرف روزنامه توفیق «خبرنگار پارلمانی» نیز شد که بارها در اشعار طنزش نسبت به اقدامات نخست‌وزیر وقت (سیدضیاءالدین طباطبایی) واکنش انتقادی و طنز نشان می‌داد. نواب ‌صفا در توفیق به ابتکار خودش، ستونی مخصوص با امضای «مرشدصفا» ساخت که اشعارش شامل سه قسمت می‌شد و این ستون را از شیوه کار مرحوم «شیرخدا» که هرصبح به‌طور زنده همراه ضرب زورخانه، برنامه ورزشی اجرا می‌کرد، اقتباس کرده بود. آرم آن هم مرشد زورخانه را نشان می‌داد به‌همراه ضرب و زنگ. در سفرش به کرمانشاه (1324)، در زمانی که حزب‌بازی در کشور امر رایجی بود، با عده‌ای از مردم باذوق برخورد کرد که حزبی به نام «حزب خران» با شعار «ما بار می‌بریم ولی سواری نمی‌دهیم!» ساخته بودند. نواب ‌صفا معتقد بود که او اولین‌بار این سوژه را با خود به توفیق آورد و زیر عنوان «حزب خران» منتشر کرد (اگرچه مرحوم حسین توفیق، از سردبیران دوره دوم و سوم توفیق، این ادعا را بعدها رد کرده بود). با توقیف روزنامه در سال 1332 همکاری او با روزنامه به اتمام رسید و با آغاز دوره سوم (اسفند 1336)، به‌علت برخی اختلافات، از همکاری با برادران توفیق منصرف شد و حتی پادرمیانی ابوالقاسم حالت و ابوتراب جلی نیز اثری نبخشید. پس از انقلاب، نواب ‌صفا به انزوایی خودخواسته رفت و بیشتر به پژوهش و تألیف خاطرات هنری‌اش در قالب کتاب «قصه شمع» و انتشار مجموعه اشعار و ترانه‌اش «از یاد رفته» و… پرداخت. اسماعیل نواب‌ صفا، سرانجام در 19 فروردین 1394 در تهران درگذشت. نمونه‌هایی از اشعار طنز او كه در توفيق چاپ شده و بازگوكننده دوران ستمشاهي است، چنین است:

ملتی بیچاره‌تر از ملت ایران کجاست؟/ خانه‌ای ویرانه‌تر زین خانه ویران کجاست؟/ مجلسی ناجورتر از مجلس ایران مجوی/ دولتی ناباب‌تر از دولت ایران کجاست؟/ شد بهار عمر ملت، زین خطاکاران خزان/ این خزانستان بوَد یارب! بهارستان کجاست؟/ هستی ملت به یغما رفت، پس دربان چه شد؟/ کشور ما سربه‌سر درد است، پس درمان کجاست؟/ کو چنان ستارخان، سردار ملی، ای دریغ/ وی عجب، سالار ملی همچو باقرخان کجاست؟/ جیب‌بُر، در مجلس است و رهبر کُل در سوئیس/ هر دوتا دزدند، اما این کجا و آن کجاست؟/ از برای ما به‌جای نان، فشنگ آورده‌اند/ ملتی را زین جنایت‌ها به تنگ آورده‌اند!

خدایا هرکسی از وضع این کشور خبر دارد/ تو گویی پیش ما بیچارگان ارث پدر دارد/ نمی‌دانم چرا این نفت لاکردار بوگندی/ برای دیگران زر، بهر ایرانی ضرر دارد/ الهی کور باد آن‌کس که دارد آرزو روزی/ ز نو کاخ جنایت را در ایران مستقر دارد/ شبی طفل یتیمی گفت با قلبی پر از ماتم/ که: مادرجان، چرا طفل فلانی سیم و زر دارد؟/ چرا من چایی خود را خورم با کشمش و خرما/ ولی طفل حمارالسلطنه، قند و شکر دارد؟/ چرا کس اعتنایی نیستش بر ناله‌های من/ ولی فرزند همسایه، هزاران نازخر دارد؟/ بگفتا: جان مادر، خانه و سرمایه و ماشین/ برای سینه ما مردم مفلس ضرر دارد!

گر که این ملک پریشان ‌شده، تقصیر تو نیست/ مملکت بی‌سر و سامان شده، تقصیر تو نیست/ از جوانمردی و درویشی امثال من است/ که فلان مرتیکه اعیان شده! تقصیر تو نیست/ آن جنایتگر بدسابقه دیروزی/ صاحب منصب و عنوان شده، تقصیر تو نیست/ پیشه مردم این مملکت بی‌صاحب/ بله قربان، بله قربان شده، تقصیر تو نیست/ گر که ملت ز تبه‌کاری مشتی مزدور/ همدم غصه و حرمان شده، تقصیر تو نیست/ سید [: سیدضیاءالدین طباطبایی] البته رخ خویش نگه کرده در آب/ که کنون حامی دهقان شده، تقصیر تو نیست!

اوضاع این کشور، نکو، شاید بشه شاید نشه/ کاخ جنایت زیرورو، شاید بشه شاید نشه/ بیگانه از این مملکت، شاید بره شاید نره/ ملت رها زین های‌وهو، شاید بشه شاید نشه/ معشوقه بوسی بر لبم، شاید بده شاید نده/ آغوش عاشق جای او، شاید بشه شاید نشه/ رمز محبت را به ما، شاید بگه شاید نگه/ دل فارغ از این گفت‌وگو، شاید بشه شاید نشه/ سیمای زردنبوی من، اندام کوچولوی من/ گرد و قلمبه همچو گو، شاید بشه شاید نشه/ این مردمان بی‌دغل، این ملت کور و کچل/ آسوده از جور عدو، شاید بشه شاید نشه/ آبی که رفته توی جو، شاید بیاد شاید نیاد/ سیدضیاء با آبرو، شاید بشه شاید نشه!

 

منبع

مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی